مشاوره خانواده  -  مشاوره  تحصیلی

مشاوره خانواده - مشاوره تحصیلی

خواهشمند است ما را از ارائه نظرات گرانبارتان محروم نفرمایید.
مشاوره خانواده  -  مشاوره  تحصیلی

مشاوره خانواده - مشاوره تحصیلی

خواهشمند است ما را از ارائه نظرات گرانبارتان محروم نفرمایید.

به نام ایزد هور


 

شب آن پیراهن ددان ،آن تخت بیداد،آن چاه و زباله دان ِفرودِ سزگذشت ایران ،بر آسمان سایه گسترده بود.ماه از دلواپسی گم گشته بود. از ستارگان حق درخشیدن را گرفته بودند.

شب سکوت کرده بود تا صدای سکوتش بیشتر شنیده شود.ولی از آن سوی دریای ِ دشت خاکی آوای بوم شومی به تنهایی با سکوت شب به ستیزه می پرداخت.از درد خود یا از درد نیامده ی ما فریاد می زد؟!!هیچ که نمی داند.

پسربچه ای در تاریکی می دوید.درخشش چشمان بوم از آرزوی دشمنانش گواه می داد.پسربچه به تنگ آمده بود.دیگر مرگ یا همان زندگی معنا نداشت! صدای بوم روانش را می لرزاند.انگار می گفت که این دشت شب پایانی ندارد. یاری این واژهای بود که در ذهنش می پیچید ولی کی؟ مگر کسی هم هست که نوای نگران او را در سکوت شب بشنود؟!

صداهای خنده ی روان آزاری که می آمد به او پیغام می داد که دشمنانت با دیوان، تو را به سُخره گرفته اند.

پسربچه روی زمین افتاده بود و سرش را با دستانش یاری می کرد. به پا خاست که راهی برای رهایی بیابد. ولی از هر سو تیرهای سوزناکی که روانش را می خراشید بر او همچون باران آتش می بارید. در این هنگام بود که واژه ی یاری معنا می گرفت.هر چه گام بر می داشت خنده ها بیشتر می شد.

پسربچه با توان بیشتری حرکت کرد.خنده ها به شگفت تبدیل گشت. مرد پیری دستش را گرفته بود می گفت که از سکستان آمده است تا او را از ابعادش پرواز دهد.نامش رستم بود ، خنده بر لبش –کلید گنج مروارید- پسربچه زیر سایه ی او رویی از نگرانی نمی دید.

آن جلوتر نوری آغاز به درخشیدن کرد.-آن اسر روشنایی- آری آن ذرات آذرین که یکدیگر را در سیاهی شب دنبال می کردند. ذراتی که اگر پیشان را می گرفتی به مهر می رسیدی . این مهر قلب و روان و فر زرتشت بود که با هر تپشش فضای خالی روان او را پر از نور می کرد. زرتشت از آن دور پسرک را به سمت خویش می خواند.

رستم نامش را پرسید گفت نامم دادفرخ است. از سرزمینی که اکنون نامش ایران است و بی نام. رستم بدو گفت اندیشناک مباش ره پارسیان را آموزگارم.

مردی کوتاه قد،زیبارو با بدنی تنومند وگیسوانی بلند و مواج با ریش کوتاه و تاب خورده ای به سویم می آید. مرا در آغوش کشید و بویید من روانم پر از آتر گرم آذرخشن گشته بود. آری آن پسرک من بودم .

اما آن مرد نامش کورش بود.رستم گفت اوست پدرت.حال یگر من نیز تباری داشتم. کورش گفت که او فقط پدر من نیست بلکه ایرانیان را پدر است.می گفت خودش زرتشترا ،راه.

هر چند گامی که بر می داشتیم خاک کمرنگ تر می شد. آنجا مردی زیبا ، با وقار و خوش لباسی با نیلوفری بر دست به ما لبخند می زد. نامش را از کورش شنیده بودم. او     داریه وهوش(دارنده ی نیکی ها) بود. کورش گفت که نامش سزاوارش است.اما این نام او بود که سعی می کرد هم ارز او شود.

داریوش جلو آمد. سخنرانی اش فلاسفه ی یونان را به خاک می کشاند. برایم از راز آیین مزدیسنی و راه جاودانگی می گفت. حال دیگر آیینی داشتم. آیینم هم خدایی اهورایی.

از آن سو مردی با اسپ تیزپایی خودش را به ما رساند. گفت نامش ارشک است. از تبار کورش هخامنشی. با شعر بی وزن قافیه ای از آزادی و امید می گفت. دیگر آزادی برایم مفهوم یافته بود. یافته بودم آزادگی ره پارسیان و پارسایان است.

زمین سبزتز و سبزتر می شد. آسمان رو به آبی می گرایید. آن دور مردانی تنومند با شمشیرانی چوبین و سخت با یکدیگر به پیکار می پرداختند. مردی سپید پوش با چهره ای روشن چون خور  ِ درخشنده جلو آمد و دستان کورش را بوسه زد. گفت که اردشیر است. در افکارش انقلابی در حال زاییدن. شمشیری درخشان با نشان کاویانی به دستم داد که از فریدون به ارث برده بود. آری او مرا رزم آموزگار شد. دیگر از آن پس بود که سربازان رومی مثل لاکپشت های پیر از خجالت سپر بر سر، پا به فرار می گذاشتند.

من بزرگ شده بودم. بدنم شکل گرفته بود. حال دیگر شمشیر کاویانی به دست داشتم . سوار بر اسپ مادی.

به تخت سنگی رسیدیم بسی بلند چون کاخ گذشته ی ایران وسیع ، رویش را کنده بودند فرهادها با عشق، نقش پادشه پارسی را. قیصر روم بر پای اسبش زانو زده بود. آری او شاپور پارسی بود. آه، خدایگان مغرب زمین به پای پادشاه ایران، پسر اردشیر، خادم اهورا افتاده بود. روم و قیصر افتخار مردان مغرب زمین . دیدمش که به ایران خراج می دهد و به پاهای شاپور افتاده است. رستم گفت شاپور دستور داده بود که این نقش بر دل کوه کنده شود تا هر که از آنجا گذر کرد بلکه بیدار شود.

دیگر زمین  سبز ِسبز شده بود.کاخ زیبایی روبروی ما پدیدار شد. مستحکم و با ابهت. وارد شدیم. در شاهنشین کاخ بر روی تخت کسرایی یک مرد فرزانه ای نشسته بود. فیلسوف، خدایگان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران خسرو انوشه روان ساسانی. او بود که به من تمام دانش ها را در ایرانشهر –میعادگاه دانش بشری- آموخت.

من اکنون بیست ساله بودم.دانشم کامل شده بود. آه من چه بودم! که غافل بودم از خویش      خویشتن.

آنجا کنار سبزه ها، کنار برکه ا ی پر از نیلوفر آبی بود، زیر سایه ی سرو بلند، زنی زیبارو با گیسوانی همچون سنبل زیبا، نشسته بود. پاهای روشنش را در آب فرو کرده بود تا ناهید آن ایزد زندگی او را نگهبان باشد.

کورش گفت که  مادرم است. آذرمیدخت -دخت آذر-  او مرا در آغوش گرمش گرفت دیگر حراس در دلم جای نداشت.

از اینجا بود که فقط زرتشت همراهم بود. آن جلو آتشکده ای روشن ، گرم و دلنواز بود. حال دیگر خورشید آن تاج ایزدی ِ سرزمین مهر بر بلندای آتشگاه می درخشید. می گفتند هزاران سال است بدین سان روشن است بی آنکه هیزمی بسوزاند، آخر آتش اهورایی است و نگهبان مردمان.

من دیگر از خانواده ی ساسانی بودم. دیگر راهم پلکان خورشید. کیشم کیش زرتشت. سلاحم شمشیر کاویانی فریدون. نشانم فروهر وهومنه . دانشم به اندازه ی دریای پارس .

آری، تاریکی روزی پایان می پذیرد!!!!!!؟

در روشنایی خورشید مردی با ریشهای تاب خورده ای با لباس کورش با تاج داریوش با دو بال بلند چو سیمرغ، حلقه به دست، به سوی ابدیت پرواز می کرد. آن روان من بود. روشن چو آینه صاف، تجلی ایزدی را می نمود.

 

 

                                                                                               نبشته ی :  کورش آریانام

 

                                                           تقدیم به برادرم دادفرخ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد